زينب جونم سلام[خجالت]
خوبي ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
شوهرت خوبه ؟ بهتر شده ؟
عزيزم با عرض معذرت که بي خبر رفتم , راستش رو بخواي قرار بود که بهتون خبر بدم 10 روزي نيستم اما خيلي وقتها خيلي چيزها دست خود آدم نيست [گريه]
آخه قرار بود من برا از سفر حج برگشتن پدر و مادرم چند روزي رو مرخصي بگيرم اما فوت ناگهاني مادر بزرگم همه چيز رو بهم ريخت [گريه][گريه][گريه]
روزهاي خيلي سختي بود خيلي[گريه]شايد باورت نشه اما تا حالا روزي بهم نگذشته بود که به طولاني بودن سال باشه از يه طرف مصيبت از دست دادن مادر بزرگم و از طرف ديگه استرس از اينکه اين خبر بد رو چه جور به پدر و مادرم خبر بديم آخه پدرم از همه خواهر و بردارها بيشتر به مادربزرگم نزديک بود [گريه][گريه]ترس از اينکه وقتي پدرم متوجه بشه , چي ميشه[تشويش] البته اين نگراني ما هم بي مورد نبود چون پدرم اونجا وضع روحي خوبي نداشته و بعد از متوجه شدن موضوع کار به بيمارستان کشيده ميشه [ناراحت][تشويش][گريه] واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااي چه روزهاي سختي اما خدا رو هزار مرتبه شکر که به خير گذشت
ببخش که خيلي حرف زدم
هميشه بيادتون هستم هميشه[گريه][گريه][گريه]
بعد از دو هفته سر کار اومدن خيلي سرم شلوغه , سعي ميکنم کارهام رو که روبراه کردم باز سر بزنم [گل][بدرود]